جهان زیبای من



از انتشار اخرین پستم چقدر میگذرد!

بیش از چهار ماه گذشته ست و در این چهار ماه چه ها که نشد.

سال خورشیدی, نو شد.

خاطره بازی های نوروز بوقوع پیوست.

پس از تحمل روزهای ازگار و سختی که همتای آن را نه در گذشته و نه در آینده داشتم, با یک جشن عروسی مفصل و دلخواه, برای همیشه انشالله به خانه سپیدِ بخت رفتم و نفس راحتی به بلندای گویا زندگی ابدی از سینه بیرون دادم.

همراه همسر نازنینم بعنوان ماه عسل به سرزمین های مقدس, شناسنامه شیعیان, به زیارت خاک قدوم مطهر و جای پای سرور و سالار شهیدان و برادر رشیدش, امامان بزرگوار عسکریین, پدر و پسر شاه ایران, امیر جمیع مومنین و سرور شیرمردان و دلاورمردان عالم, و از همه مهمتر مکان های مقدسی که عطر وجود امام زمان را دربر دارد و آن مقام و محراب مقدس حضرت در مساجد مقدس کوفه و سهله, نیز قبرستان مطهر وادی السلام و عطر دل انگیز ارواح مومنین, مشرف گشتیم و از آن پس شوقی ابدی در دلم باقی خواهد ماند تا دگربار آن رایحه الهی را با سلول های تنم درک کنم.

یک ماه روزه داری و عبادت را پشت سر گذاشتیم.

برای اولین بار به سفر کاشان و قمصر و نیاسر و روستای زیبای ابیانه رفتیم.

برای پنجمین بار خاله شدم و هر روز دلم برای پرطلای جوجه ام تنگ میشه.

از همه مهتر اما.

و اما.

و اما.

من درمان شدم.

من برای همیشه از اسارت آن همه رنج و محنت به یاری و منت و لطف پروردگاری که همه چیز در سیطره قدرت و اراده آن رحمان رحیم است, رها شدم.

این روزها چقدر خوب معنی زندگی را می فهمم.

چه تغییراتی که نکردم.

چه فراز و فرودها که با ازدواج در این یک سال و اندی, طی نکردم. گویا که تندیسی از من بلورین و درخشان به نمایش درآمد تا بتوانم بهترین مدل از خودم را در زندگی ام ارائه دهم.

چه غروب هایی که منتظر ماندم تا بیاید.

از همان غروب ها که عطر غذای شب و سوت کتری و چای تازه دم و میوه و عصرانه, همراه منی که با هزار ارایش و پیرایش اماده شدم, جملگی در انتظار آمدن یار و ساختن یک شب رویایی هستیم.

خدایا

چگونه سپاسگزارت باشم با این بهشت زمینی که برایم خلق کردی؟ چه بگویم که آن همه سال رنج و مشقت و تاریکی, این چنین پروازم دادی؟؟؟ دیگر چه بگویم.


چقدر امروز حالم خوبه. اصلا این روزها شدیدا حالم خوبه ولی امروز خیلی بیشتر خوبم. پنجشنبه ست و من از صبح که بیدار شدم حسی عجیب ولی آشنا در من موج میزنه‌. همان حس هایی که پیش از این فقط در دنیای مجردی درک کرده بودم. آن هم هر پنجشنبه. درست مثل امروز. امروز که اخر هفته ی درون من پر از احساسات نوستالژیک نسبت به وقایعی شده که شاید فقط در خیالاتم اتفاق میفتد!!!!

این اولین پست من بعداز ورود به دنیای جدید است. از دریچه ی دنیای امروزم که به پست های پیش از این نگاه میکنم و آنها را میخوانم حسی جز "بی حسی" نسبت به آنها ندارم. اصلا حتی دیگر دلم نمیخواهد که به آنها فکر کنم. چون امروز نسبت به آنها بسیار‌ بی تفاوتم. اما عمیقا متاسفم برای روزها و شب های بسیاری که میتوانست چقدر رنگین تر از اینها باشد و نشد. چقدر میشد خوشحال تر باشم و نبودم. که غمی عمیق در دلم رخنه کرده بود.

حالا دیگه این چیزا مهم نیست. مهم این است که همین لحظه چقدر حس خوب و رویایی در من بیداد میکنه. تمام چیزی که امروز میخواهم و در انتظارش هستم، سقف خانه ای است که زیر آن غذایم گرم و دلم آرام است. همسرم آنجاست و عشق از ما می بارد. به لطف خداوند مهربان، تا درک این آرزو، چند قدمی بیش نمانده است.

امروز من قوی ترین دختر دنیا هستم. دختری که سخت ترین و غیرقابل باورترین لحظه های دردناک زندگی را پشت سر گذاشت، در حالیکه هیچکس را یارای درکش نبود. فقط خدا را داشت و بازوان ستبر روحش را. شدیدترین جراحت های روحی را برداشت اما با اراده و مصمم، با همان روح زخمی و خونین به راهش ادامه داد، حتی شاید پرتوان تر از قبل. هیچکس جز خداوند نمیدانست با جه حالی هر روز را به شب میرساند و شب را به صبح! من حالا حس قدرت و افتخارم را در وجودم احساس میکنم. احساس میکنم که با مهارِ بی مهارِ مشکلاتم، به درست ترین راه زندگی قدم گذاشتم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

تمنای طلوع پرستو هیات فاطمیـون رنگین کمان قاليشويي فارسي Emily hakinge رهبرم امام خامنه ای روزنامه اقتصاد کیش امیر حسین دامن دریا